رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

رادین دنیای مامان گلی و بابایی

بدون عنوان

یه دلنوشته دیگه ورووجک سلام.امروز هفدهم آذر ماهه و پاییز رو به اتمامه.هوا به شدت سرد شده و همه را داخل خونه محبوس کرده.رادین مامان ‍! شما خیلی شیطون و لجباز و حرف گوش نکن شدی.من که واقعاً دیگه از پس شما بر نمیام.همش خرابکاری میکنی و دست گل به آب میدی.شبها وقتی آروم میخوابی و نگات میکنم از کارایی که در طول روز کردی خندم میگیره و علی رغم اینکه بعد از خرابکاریهات دعوات میکنم ،دلم میسوزه و بالای سرت میشینم و کلی قربون صدقت میرم . خداروشکر دیگه به مهد کودک خیلی علاقه مند شدی و حالا دیگه دوست داری پنج شنبه ها هم بری مهد. کلمه های قلمبه سلمبه ای که میگی قند تو دل آدم آب میکنه.مثلاً: "مامان اگه موافق باشی..."یا "م...
18 آذر 1394

یه اتفاق بد...

عشق مامانی ! امروز یک شنبه هشتم آذر ماه هستش.روز چهار شنبه گذشته به اسرار خودت بهت اجازه دادم خونه مامان جون بمونی.خیلی گریه زاری کردی که شب بمونی و وقتی مجوز موندن گرفتی بینهایت خوشحال بودی.من رفتم خونه .از اونجایی که خونه بدون شما فوقالعاده سوت و کوره وبا خاله سمیه اینا تصمیم گرفتیم که دور هم باشیم و تا صبح بشینیم.من یه دلهره عجیبی تو دلم بود.نمازم رو خوندم و زنگ زدم خونه مامان جون ولی اونا تلفن جواب نمی دادن.بابایی اومد زنگ زد.بابا جون گوشی رو برداشت و از شما ابراز رضایت کرد.ولی من باز قانع نشدم و خودم دوباره اومدم و زنگ زدم بعد از چند بار زنگ زدن بابا جون گوشی رو برداشت ولی صدای شما نمی آمد.بابا جون گفتن شما با مامان جون تو آشپزخونه ای....
9 آذر 1394
1